۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

حس و حال آدما

بعضی آهنگارو گوش میدی اصلا خوشت نمیاد
اما بعد از چند روز دوباره گوش میکنی به قدری شیفته اش میشی که هی پشت سر هم ریپلی می کنی
چندین و چند بار ریپلی
باید حالِت با آهنگا همخوانی داشته باشه
لعنت به تو رضا یزدانی که روانیم کردی
من فردا امتحان دارم , جون مادرت ولم کن

میر مظلوم ما

بالاخره یه روز اون زمستون حصر میر حسین ما هم به آخر میرسه
و اونوقته که زمستون میره و رو سیاهیش می مونه واسه ظالما


طهران-تهران و آخرش...

می گذره این روزا از ما
ما هم از گلایه هامون
عادی میشن این حوادث
اگه سختن اگه آسون...

۱۳۹۱ اردیبهشت ۸, جمعه

خودنویسم باش...

احمد مولایی یکی از دوستان گوگل پلاس نوشته:
یه خودنویس خسته داشتم، پیشم گریه می کرد بضی وقتا
الانه اونم برای همیشه از پیشم رفت
تو آخرین لحظه بهم گفت:‌ رفیق
گفتم: بله
گفت:‌ دوست خوبی بودی
گفتم:‌ چرا
گفت:‌ برای اینکه تا آخرین لحظه باهام بودی، تنهام نزاشتی، یه بار که جام گذاشته بودی، اومدی دنبالم، ندادیم دست غریبه، همیشه حواست به کلاهم بود
اینا رو گفت و رفت، برای همیشه

-
خیلی هم خوب نوشته
خیلی قشنگ

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

رو کم کنی

40 صفحه متن رو باید تا فردا صبح ترجمه کنم
6 صفحه شو ترجمه کردم
34 تا دیگه مونده
موضوع رو کم کنیه

۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

ماشین همسایه

یه بار حدود پن , شیش سالم بود
اون زمون تو کوچه ی ما , فقط ما و یکی از همسایه ها ماشین داشتیم
بعد من رفتم ماشین همسایه مونو آتیش زدم
بعد از ظهر بود طرف چادر ماشینو کشیده بود رو ماشینش
منم رفتم چادرشو آتیش زدم
شانسم گفت چادر نصفش سوخته بود یه همسایه ها اومد با آب خاموشش کرد
20 سالم که شد تازه فهمیدم اون روز طرف اومده بود پول چادرو از بابام گرفته بود

اجاره

چیزی که الان یادم اومد اینه که بچه بودم در حدود سه و چهار سالم بود
تهران زندگی میکردیم
اونجا خونه مون اجاره ای بود
بعد صاحب خونه هم یه پسر داشت هم سن من اسمش رضا بود
هر روز با هم دعوا میکردیم سره اینکه اون میگفت اینجا خونه ی ماست
منم می گفتم نه اینجا خونه ی ماست
حسابی دعوا میشد
بعد میرفتیم پیش مامانم , بدتر از همه این بود که مامانمم می گفت عاره صاحب این خونه رضا و اینا هستن , ما اینجا مستاجریم
:│
من نمی دونستم مستاجر چیه

نمک

یعنی اگه بگین دست من یک "نانو" گرم نمک داشته باشه , نداره
رفیقم اونی که این همه وقت هر کاری به خاطرش کردم
بدون اغراق از صفر کاری کردم که امروز خدارو هم بنده نیست
همیشه براش حکم یه اتاق فکرو داشتم
حالا امروز ازش چی دیدم با وقاحت هر چه تمام تر برگشت به من یه حرفایی زد که دیگه تموم حس رفاقتم تبدیل به کینه شد
.
مــار تو آستینم پرورش می دادم
اینجاست که باید داد بزنم بگم بشکنه این دست که نمک نداره

۱۳۹۱ فروردین ۲۶, شنبه

بالا در آسمان

فیلمUp in the Air( بالا در اسمان) یه سکانسی داره که جرج کلونی بازیگر نقش اول فیلم داره زندگی آدما رو به یه کوله پشتی تشبیه میکنه و میگه ما همیشه در سفریم و چون سفر طولانی در پیش داریم فقط می تونیم یه کوله پشتی داشته باشیم سعی کنید داخل کوله پشتی تون یه وسایل و افرادی رو داشته باشین که همیشه به دردتون بخورن
بعد مکس می کنه و میگه:
اما مگه یه کوله پشتی چه قدر جا داره؟ مگه آدما تو کوله پشتی جا میشن؟ آیا می تونین این کوله پشتی سنگین رو حمل کنین؟
پس قید آدما رو بزنین , قید وسایل سنگین و بدرد نخور هر چند که بهشون وابسته شدین رو بزنین
اصلا سعی کنید به هیچ کس و هیچ چیز وابسته نشین
اگه به چیزی وابسته نشدین اون وقت همیشه مال خودتون هستین
اون وقت می تونین با خیال راحت حرکت کنید
و حرکت کردن یعنی زندگی...
------------

و من الان همینطورم

۱۳۹۱ فروردین ۲۴, پنجشنبه

هیچ هیچ ...

خب بـ بـ بـ ببب
دارم فکر میکنم امشب در مورد چی بنویسم و اصلا امروز چه اتفاق مهمی واسم پیش اومده که بنویسم
الان به نظرم جالب ترینش موردی بود که همون ابتدا صبح واسم پیش اومد
صبح موقع سوار شدن در تاکسی دو نفر آقا عقب نشسته بودن و یه خانمی هم منتظر تاکسی بود , حاضر نشد سوار تاکسی بشه و اونم در قسمت عقب ماشین سوار بشه
گاها هم دیدم که موضوعی کاملا مشابه ولی برعکس این مورد رخ داده به طوریکه یه آقا حاضر نشده کنار دو تا خانم که عقب نشستن, بشینه
اصلن نمی دونم این مربوط میشه به سطح فکری یا فرهنگی یا هر چیز دیگه ای که اشخاص بهش اعتقاد دارن ولی به نظرم ما توانایی اینکه بتونیم همدیگه رو حداقل برای دو کورس تاکسی تحمل کنیم هم نداریم
-
بعد هم که رفتم دانشگاه و پولی که از ترم پیش بابت شهریه بستانکار شده بودمو پیگیر شدم و بعد هم رفتم کلاس آموزشی ساخت گلایدار
کلاس گلایدار جزء اون دسته از کلاسهاییست که خیلی جای پیشرفت و مانور داره
البته همین اول کار گفتن که هزینه ی ساخت هر گلایدر 1 میلیون میشه که خب البته باید به صورت تیمی جمع بشه
بعد هم که تا ساعت 4 تو انجمن مکانیک بودم و اتفاق خاصی نیافتاد


۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

دانستن هم گاهی وقتا عیب است*

آقا من نمی خوام بعضی چیزارو بدونم- , نمی خوام بفهمم,آدم اگه بعضی چیزارو ندونه و نبینه به خدا خیلی بهتره

خیلی از این غم و غصه ها از همین دونستن هاست , خیلی از مشکلاتی که شاید 40 سال دیگه بهش بر میخورید از دونستن همین چیزاست

فیلم فکری خیلی عمیق

یه چیزی میگم اما بهم نخندین
من فیلم سوپر استارو اول سی دی 2 شو دیدم بعد سی دی 1
البته تفصیر خودم نبود رو سی دی جا به جا نوشته بودن منم دیگه فکر کردم همینه
از اون روز به بعد هیچ وخت به شماره های سی دی اعتماد نکردم
هیچ وخ

از توئیتر خودم

یه سری از آهنگا هستن فقط به درد راننده های بیابون می خورن , آدم باس سیبیل داشته باشه موهاشم فر و بلند باشه تا بتونه با اون آهنگا حس بگیره

فقط خودم

فقط یه ایرانی می تونه تو 10 روز 5 گیگ ترافیک اینترنتشو مصرف کنه و وقتی میبینه فقط 220 مگابایت دیگه واسش مونده , باقی مونده ی ترافیک رو تا یک ماه باهاش سر کنه
خودمو عرض میکنم !

مکانیک

ژانر اینایی که تا میگی رشتم مکانیکه میگن ماشین سنگین هم یاد میدن یا فقط سواری؟
-
ژانر اینایی که تا میگی رشتم مکانیکه میگن موتور ماشین صدا میده می دونی مشکلش چیه؟

این گارسیا مارکز دوست داشتنی

حاصل دانسته های عمر گابریل گارسیا مارکز:



در ۱۵ سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند و گاهی اوقات پدران هم.در ۲۰ سالگی یاد گرفتم که کار خلاف فایده ای ندارد، حتی اگر با مهارت انجام شود. در ۲۵ سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتن یک روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یک شب هشت ساعته، محروم می کند. در ۳۰ سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن. در ۳۵ سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد؛ بلکه چیزی است که خود می سازد. در ۴۰ سالگی آموختم که رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم.در ۴۵ سالگی یاد گرفتم که ۱۰ درصد از زندگی چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و ۹۰ درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند. در ۵۰ سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوست انسان و پیروی کورکورانه بدترین دشمن وی است. در ۵۵ سالگی پی بردم که تصمیمات کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیمات بزرگ را با قلب. در ۶۰ سالگی متوجه شدم که بدون عشق می توان ایثار کرد اما بدون ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید. در ۶۵ سالگی آموختم که انسان برای لذت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز که میل دارد بخورد. در ۷۰ سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله در اختیار داشتن کارت های خوب نیست؛ بلکه خوب بازی کردن با کارت های بد است. در ۷۵ سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است، به رشد و کمال خود ادامه می دهد و به محض آنکه گمان کرد رسیده شده است، دچار آفت می شود. در ۸۰ سالگی پی بردم که دوست داشتن و مورد محبت قرار گرفتن بزرگترین لذت دنیا است. در ۸۵ سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست

پولای امام زاده

یادتونه همیشه ضریح امام زاده ها پره پول بود؟

اینو داخل یه امام زاده حدودا 100 کیلومتری اصفهان گرفتم

دیگه خیلی راحت می تونین به صورت الکترونیکی پول واریز کنید 



*یه امام زاده بین کاشان و اصفهان تو یه روستایی به اسم خَفَر
مشخصات این روستا(کلیک کنید)